غزل(وحید عیدگاه) وخواست با تو بماند سفر اجازه نداد قضا کـــنار میآ
RZHGBFT
غزل(وحید عیدگاه)وخواست با تو بماند سفر اجازه ندادقضا کـــنار میآمــد قدر اجــازه ندادپرنده خواست اجاره نشین شود تا شوقعیال وار بماند ســــــفر اجازه ند
وخواست با تو بماند سفر اجازه نداد قضا کـــنار میآمــد قدر اجــازه نداد پرنده خواست اجاره نشین شود تا شوق عیال وار بماند ســــــفر اجازه نداد به قلهء تو دوگز راه داشت کوه نورد رسید بهمن از آن بیشتر اجازه نداد تو ماه بودی و او حوض شب نشین حیاط دلش تپید وضوی سحر اجازه نداد و خواستدوستبداردتو را بهشکلگلی نیازهای حقیر بشــر اجازه نداد.